مهدی کامجو یکشنبه, 3 شهریور 1387 0 نظر
من خشک خشک خشکم تو رودباری جاری من یک سکوت تلخم تو یک سحر قناری من شعله یی شکسته در آستان مغرب تو یک طلوع سبزی از شهر شب فراری من یک شب غمینم بی ماه بی ستاره تو بامداد روشن ، تو صبح یک بهاری در من ترانه ها بود، شور جوانه ها بود در تو هوای جنگل در تو صفای یاری اینک شکسته بالم ، گمنام و بی جلالم گم کرده آشیانه، گم کرده برده باری گم کرده خویش خویشم دل ریش ریش ریشم باور شکسته و زار ، تو باورم نداری پیدا نمای بازم ای یار ای نیازم فریاد کن سکوتم ، با شعر بیقراری من سرد سرد سردم، بنشسته چشم در راه تا تو برایم ای دوست خورشید را بیاری تو رفته دور دوری بیزار از درنگی من بسته پا درختم تو رود بار جاری
همه نظرات